از تابستان

وسطِ تابستان است. جهنمِ تهران و روزهای داغ و همه‌چیز با آخرین سرعت می‌گذرد. می‌خواهم دنیا بایستد تا بنشینم. گاهی روزهای ساکت و زندگیِ کُندِ یزد را می‌خواهم. با همه‌ی بی‌خاصیتی‌هایش. دلم برای روزهای رفته‌ی دیگر به حافظه‌ام نمانده تنگ شده است. روزهای خلوتی که پُر از وحشت بود. تنهایی ابدی روی زمین. باد و خاک. خواب. خودآزاری‌ام که عود می‌کند، دلم می‌خواهد از زندگی‌ام فرار کنم و فکر نکنم. با روالِ تُندِ تهران می‌توانم هم خوش و هم ناخوش باشم. روزهای دل‌چسبِ سی‌وپنج سالگی‌ام است و اوضاع خوش‌ریخت و بخت رام. یک‌شنبه‌های لاک‌پشتی و سه‌شنبه‌های مدرسه‌ای و چهارشنبه‌های افقی. معاشرتِ بی‌وقفه‌ی خوش‌مزه با هولدرلین و دوست‌های دور و نزدیکی که دارم و باهاشان وقت می‌گذرانم و ساندویچ می‌خورم و مهمانی می‌روم و درست که نگرانِ کار و پول نیستم، ولی دل‌واپسِ داستان‌هایی‌ام که توی سرم و روی دستم مانده است و باید بنویسم و نمی‌نویسم که چه؟ چه می‌دانم. شکمم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و خیالم راحت و راحت‌تر.

بیان دیدگاه